عالم عشقی که احمد غزّالی از آن سخن میگوید با بقیه فرق دارد . منظور او از عالم ، این جهان بیرونی و اجماعی نیست ، بلکه جهان درونی و عالم جان است . در واقع هر قدر که حوادث بیرونی و اجتماعی در این جهان درونی اثر کمتری داشته باشد ، این جهان به همان نسبت کاملتر است و عشقی که مربوط به جهان جان است پاک تر و منزلت آن به عنوان گوهری مستقل ، عالی تر جلوه میکند . جهان درونی و عالم جان به حدّی از جهان بیرونی منزّه است که چون فراق و وصال که برای دیگران ، عامل درد و رنج عاشق و خوش وقتی است برای او جنبه سمبلیک و تمثیلی دارد . عاشق در عشق خود تا جایی پیش میرود که حتی از صورت خارجی معشوق خود نیز فارغ میشود . وقتی عشق به کمال میرسد ، معشوق ، خود بلای عاشق میشود . در بدایت عشق است که عاشق تمنای وصال میکند پس وقتی کمال عشق تابید او خود را برای او میخواهد تا جایی که در راه رضای خدا ، جان دادن را بازی میداند . عاشق اختیار معشوق را بر اختیار خود ترجیح میدهد و لذا فراقی که به اختیار معشوق باشد بالاتر و برتر از وصالی است که به اختیار عاشق باشد .
حقیقت عشق اقتضا میکند که عاشق دست از خودی خود بر دارد و خود را در معشوق فنا سازد . می دانیم که پروانه عاشق آتش است آن قدر به دور شعله آتش طواف میکند تا سر انجام در یک لحظه خود را به آتش زند و عین آتش گردد[۳۰]۱٫ »
نمونههایی در مورد عشق از کتاب سوانح :
هر کسی از پندار خوذ در عشق لافی می زند عشق از پندار خالی و از چنیــن و از چنان
بلاست عشـــق ، منم کـــز بلا نپرهیزم چو عشـــق خفتــه بوذ من شوم برانگیزم
مـــرا رفیقان گویند کز بـــلا بپرهیزم بــلا دلست من از دل چــــگونه پرهیزم[۳۱]۲
«اسرار عشق در حروفِ عشق مضمر است ، عین و شین عشق بود و قاف اشارت به قلب است ، چون دل نه عاشق بود معلّق بود ، چون عاشق بوذ آشنایی یا بذ ، بدایتش دیذه بوذ و دیذن ، عین اشارت بذوست. در ابتدا حروف عشق ، پس شرابِ مالامالِ شوق خوردن گیرد و شین اشارت بذوست ، پس از خود بمیرد و بذو زنده گردد ، قاف اشارت قیام بذوست ، و اندر ترکیب این حروف اسراربسیار است و این قدر در تنبیه کفایت است[۳۲]۳ .»
«عشق عجب آیینه ای است هم عاشق را و هم معشوق را هم در خوذ دیدن و هم در معشوق دیذن ، وهم در اغیار دیذن ، اگر غیرت عشق دست ندهد تا او را غیری بنگرد ؟ هرگز کمال جمال معشوق به کمال جز در آیینه عشق نتوانذ دید و همچنان کمالِ نیازعاشق و جمله صفاتِ نقصان و کمال از هر دو جانب[۳۳]۱ .»
نگاه مولوی به عشق
بشنو این نی چون حکــایت میکند از جدایـــی ها شکـــایت مـــیکند
کـــزنیستان تــا مـــرا ببــریدهاند از نفیـــرم مـــرد و زن نالیــده اند
سینه خواهم شـرحه شـرحه از فراق تــا بگویــم شـــرح درد اشتیـــاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جــوید روزگــار وصـــل خـویش
من به هــر جمعیــتی نالان شــدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هـرکسی از ظن خـود شد یـار من وز درون من نجست اســـرار مــن
سر مـن از نالـــه مــن دور نیست لیک چشم و گوش را آن نـور نیست
تن زجان و جان زتن مستور نیست لیک کس را دید جان دستـور نیست
آتشِ عشــق است کاندر نی فتــاد جوشش عشـــق است کانــدر مـی فتاد
نی حریفِ هر که از یــاری بریــد پرده هـایش، پرده هـای مـــا دریـــد
همچو نی زهری و تریاکی که دید ؟ همچو نـــی دمساز و مشتـاقی که دید ؟
نــی حدیث راه پرخــون مــیکـند قصـــه های عشــــق مجنون میکند
محرم این هوش جز بی هوش نیست مرزبـــان را مشتـــری جز گوش نیست
در غــم مـــا روزها بــی گــاه شد روزهـا بــا ســـوزها هـــمراه شـد
روزها گــر رفت گـو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هر که جــز ماهی ز آبش سیــر شد هر که بی روزی است ، روزش دیر شد
در نیابــد حال پختــه ، هیــچ خام پس سخــن کــوتاه بایــد والسّـــلام[۳۴]۱
در واقع میتوان هجده بیت آغاز دفتر نخست مثنوی مولانا را مقدمه و چکیده و کلید شش دفتر مثنوی و به راستی محور اندیشه مولانا و بهترین جلوه ساز و جلوگاه عشق و عرفان و راه گشای طالبان راه حق و معشوق ازلی دانست .
مولانا در این ابیات ، جان سخن و اندیشه خود را که بیان ارزش عشق و طلب و راه وصول به معشوق ازلی و رسیدن به معرفت است را باز گفته است .
در بیت نخست ، نی سادهترین و طبیعیترین ساز میان تهی است که ساختار آن از هر نظر به دستگاه آوایی آدمی مانند است که آن را از نیستان میبرند و برای نواختن آماده میکنند . با این حال از خود اختیاری ندارد و تا در آن ندمند نوایی برنمی آید .
مولانا در همین آغاز ، خواننده یا شنونده را آگاه میکند که آنچه در مثنوی خواهد آمد سخن اونیست، بلکه نوای شور انگیزی است که عشق در او میدمد و او را ناگزیر از سرودن میکند .
مولانا با الهام عشق ، شکوه از دوری معشوق را به حکایت میکشد و از آن شش دفتر عشق و عرفان میسازد . بیان میدارد که او را چون نی از نیستان دور کردهاند و از این روست که مرد وزن همه جا در نفیر جانسوز و حیرت آفرین او نالیدهاند . او برای بیان درد و آتشی که دوری و مهجوری به جانش زده ، سینه ای شرحه شرحه از فراق میطلبد تا اشتیاق خویش را به دیدار محبوب و مطلوب غایب و دور از نظر باز گوید .
سپس مولانا وصف عشق را چنین پی میگیرد که اگر نوای من جانسوز است به سبب عشق آتشینی است که بر جان دارم ، گویی عشق را مایه گرمی و دست مایه حیات و حرکت و جوشش و پویش میشمارد .
مولانا عشق را همچون غنچه ای تر و تازه میبیند و همه را به سوی آن هدایت میکند تا جایی که میگوید : تمام انبیا به واسطه عشق به این مقام و جایگاه رسیدند .
عشـــق زنــده در روان و در بصــر هر دمـــی باشــد ز غنچــه تازه تر
عشـــق آن زنده گزین کو باقی است کــز شراب جان فزایت ساقـپــی است
عشـــق آن بگزیــن که جمــله انبیا یافتنــد از عشـــق او کـار و کیـــا
تو مـگو : ما را بدان شــه یـار نیست با کـــریمان کــارها دشــوار نیست[۳۵]۱
و در جایی دیگر میگوید :
تــو بــزن یا ربّـــنا آب طــهور تا شــود این نارِ عالـــم ، همه نـــور
آب دریــا جمــله در فرمــان توست آب و آتش ای خـــداوند ! آن تست[۳۶]۲
در مثنوی دوم میخوانیم :
دانلود متن کامل این پایان نامه در سایت abisho.ir |